وبسایت رسمی

شعرگان وبلاگ رسمی قاسم کریمی
شعرگان وبلاگ رسمی قاسم کریمی
شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده_بخش_9

روزي شاگردي با معلم خود در جنگلي راه مي رفتند.شاگرد از اين انديشه آشفته بود که ذهنش دائما نا آرام است.از معلمش پرسيد ((چرا ذهن اکثر مردم بي قرار است و فقط تعداد انگشت شماري از آرامش ذهن برخورد دارند؟براي اين که ذهن مان راآرام سازيم،چه مي توانيم بکنيم؟))معلم به شاگرد نگاه کرد،لبخندي زد و […]

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده_بخش_9

دو پيرمرد با شخصيت در يك خيابان آرام در پاريس زندگي مي‌كردند. آن‌ها دوست و همسايه بودند، و اغلب در روزهايي كه هوا خوب بود براي پياده‌روي به خيابان مي‌رفتند. شنبه‌ي گذشته براي پياده‌روي به كنار رودخانه رفتند. خورشيد مي‌درخشيد، هوا گرم بود، تعداد زيادي گل در اطراف روييده بود، و قايق‌هايي كه در آب

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده_بخش_9

اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد.در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده_بخش_9

در زمانهای قدیم پسرك فقيري در شهري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد. از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده_بخش_10

در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند. امپراطور رومي پرسيد: بهايشان چقدر است؟سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلاتيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده_بخش_10

در روزگار قديم،پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاجو تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشوربزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد.پادشاه يکي از روزها تصميم گرفتمأموران خود را به گوشه و

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

داستان کوتاه آموزنده_بخش_10

جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناکي ، تمام دنيا رو گرفته بوديکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده ودر حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .مافوق به

پیمایش به بالا