فارسی

شعرگان وبلاگ رسمی قاسم کریمی
شعرگان وبلاگ رسمی قاسم کریمی
شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده […]

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

کلاغ پيري تکه پنيري دزديد و روي شاخه درختي نشست. روباه گرسنه اي که از زير درخت مي گذشت، بوي پنير شنيد، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت: اي واي تو اونجايي، مي دانم صداي معرکه اي داري!چه شانسي آوردم! اگر وقتش را داري کمي براي من بخوان … کلاغ پنير را کنار

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.صاحب کار او بسیار ناراحت شد

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

يک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند…يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه…جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم…منشي مي پره جلو و ميگه:

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش…راهبه سوار ميشه و راه ميفتن…چند دقيقه بعد راهبه پاهاش رو روي هم ميندازه و کشيش زير چشمي يه نگاهي به پاي راهبه ميندازه…راهبه ميگه: پدر روحاني ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار… !کشيش قرمز ميشه و به

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

من خيلي خوشحال بودم !من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم والدينم خيلي کمکم کردند دوستانم خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود…فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!اون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_9

بهترین داستان های کوتاه آموزنده را اینجا بخوانید

يه شب خانم خونه به خونه بر نميگرده و تا صبح پيداش نميشه!صبح بر ميگرده خونه و به شوهرش ميگه كه ديشب مجبور شده خونه يكي از دوستهاي صميميش (مونث) بمونه…..شوهر بر ميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي زنش زنگ ميزنه ولي هيچكدومشون حرف خانم خونه رو تاييد نميكنن!يه شب آقاي خونه تا

پیمایش به بالا