داستان کوتاه خواندنی

شعرگان وبلاگ رسمی قاسم کریمی
شعرگان وبلاگ رسمی قاسم کریمی
شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_2

گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ماهی‌تابه، برای خودش جلز و ولز خفیفی کرد که زنگ در […]

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_2

گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_2

گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده

مرد ثروتمندی بود که عاشق جمع کردن جواهرات و سنگ‌های قیمتی بود. یک روز مردی به ملاقات او رفت و درخواست کرد که جواهرات را به او نشان دهد.مرد ثروتمند پذیرفت و پس از اجرای اقدامات شدید امنیتی، جواهرات را آوردند و آن دو با ولع عجیبی مشغول تماشای سنگ‌های فوق‌العاده شدند.هنگام رفتن، مرد بازدیدکننده

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_2

گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده

مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_2

گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده

یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم. در حقم دعا کرد و گفت: «جوان دعا می‌کنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی.»سوال کردم: «حاجی نوبتی دیگه چیه؟»گفت: «فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانه‌ات رو نداشتی، بین بچه‌هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_3

گردآوری بهترین و زیباترین داستان های کوتاه آموزنده

نیمه شبی چند دوست به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: «چقدر رفته‌ایم؟ تمام شب را پارو زده‌ایم!»اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!در اقیانوﺱ بی‌پایان هستی، انسانی

پیمایش به بالا