داستان آموزنده جذاب

شعرگان وبلاگ رسمی قاسم کریمی
شعرگان وبلاگ رسمی قاسم کریمی
گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_4

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: «بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟»همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: «آری من مسلمانم.»جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پیرمرد بدنبال جوان براه […]

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_4

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می‌رفت. در ساحل می‌نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می‌شست. اگر بیکار بود همانجا می‌نشست و مثل بچه ها گِل بازی می‌کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می‌ساخت. جلوی خانه باغچه‌ایی درست کرد

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_4

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_4

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_4

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

مردی روستایی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_4

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و همه مردم زانوی غم به بغل گرفته بودند، مرد عارفی از کوچه‌ای می‌گذشت، غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: «چه طور در چنین وضعی می‌خندی و شادی می‌کنی؟»غلام جواب داد: «من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_4

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: «بشکن و بخور و برای من دعا کن.»بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد. آن مرد گفت: «گردوها را می‌خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»بهلول گفت: «مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_4

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

ظهر یکی از روزهای رمضان بود. حسین بن منصور حلاج همیشه برای جزامی‌ها غذا می‌برد و آن روز هم داشت از خرابه‌ای که بیماران جزامی آنجا زندگی می‌کردند می‌گذشت. جزامی ها داشتند ناهار می‌خوردند. ناهار که چه، ته‌مانده‌ی غذاهای دیگران و چیزهایی که در آشغال‌ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان. یکی از جزامی‌ها

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_4

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد، دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_4

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خسته‌کننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایش‌ها که به ما یاد می‌دهید، خدا را به ما نزدیک می‌کند؟»پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را می‌دهم. آیا همه این نیایش‌ها که انجام می‌دهی باعث می‌شود که خورشید فردا طلوع کند؟»کارآموز گفت: «البته

پیمایش به بالا