داستان آموزنده جذاب

شعرگان وبلاگ رسمی قاسم کریمی
شعرگان وبلاگ رسمی قاسم کریمی
گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_5

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

گویند روزی دزدی بسته ای دزدید که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.او را گفتند: «چرا این همه مال را از دست دادی؟»گفت: «صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه […]

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_5

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_5

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

دو راهب از ميان جنگل مي گذشتند كه چشمشان به زني زيبا افتاد كه كنار رودخانه ايستاده بود و نمي توانست از آن عبور كند. راهب جوان تر به خاطر آن كه سوگند عفت خورده بودند، بدون هيچ كمكي از رودخانه عبور كرد اما راهب پير تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_5

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

شهر کوچکی بود که در آن مشروبات الکلی فروخته نمی شد و کسی هم استفاده نمی کرد. یک تاجر محلی تصمیم گرفت که یک میخانه در این شهر باز کند. گروهی از مسیحیان یک کلیسای محلی نگران این اقدام بودند و به همین خاطر یک مراسم دعا و نیایش ترتیب دادند و تمام شب تا

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_5

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: «هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟»مجنون به خود آمد و گفت:

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_5

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_5

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

آرتور اَش (Arthur Robert Ashe, Jr)، متولد ۱۰ ژوئیه ۱۹۴۳ و درگذشته در ۶ فوریه ۱۹۹۳، تنیس‌باز برجسته سیاه‌پوست آمریکایی بود. او در ریچموند ایالت ویرجینیا بدنیا آمد و رشد کرد. او در دوران بازی خود سه بار عنوان مسابقات بزرگ جهانی تنیس، مشهور به گرند اسلم را برد. آرتور اش قهرمان افسانه ای تنيس

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_5

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سال ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_5

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

روزی روزگاری، مرد عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند.بعد از 70 سال عبادت، روزی

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده_5

گردآوری داستان های کوتاه اموزنده

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت و گفت: «مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید.»شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته

پیمایش به بالا