وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
جایی برای انتشار اشعار ، نوشته ها ، علاقه مندی ها
امیدوارم از مطالب لذت ببرید
شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

در شوروی کمونیستی پیرزنی به درمانگاه مراجعه میکند و به منشی میگوید: «لطفاً یک وقت برای دکتر گوش و چشم بدهید.» منشی میگوید: «دکتر گوش و چشم؟! چنین دکتری اصلاً وجود ندارد. حالا مشکلتان چیست؟» پیرزن پاسخ میدهد:« من الان در این کشور خیلی وقت است آنچه میشنوم را نمیبینم و آن چه میبینم را […]

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان گذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

مرد نابینایی وارد رستوران شد صاحب رستوران منوی غذا را مقابلش گذاشت مرد گفت من نابینا هستم پس فقط چند چنگال کثیف برایم بیاورید من آنها را بو میکشم و سپس سفارش میدهم.. صاحب رستوران که گیج شده بود به آشپزخانه رفت و چند چنگال برای مرد نابینا آورد مرد نابینا نفس عمیقی کشید و

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

زنی وارد مطب دکتر شد.. هنگام معاینه به دکتر گفت : جناب دکتر عذر میخوام امکانش هست هنگام معاینه شوهرم هم کنارم بشینه ؟ دکتر که بهش برخورده بود گفت : خانم محترم من یک دکتر متخصص هستم ، از خدا میترسم در ضمن من یک شخصیت محترمی هستم برای خودم !! زن جواب داد

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

محمود بیضاوی میگوید که با پدر خداحافظی گرمی کردم و برای کار به دیار غربت رفتم و قرار شد بعد از دو سال برگردم کم کم به وقت بازگشتم نزدیک میشد که یکی از دوستانم خبری از پدر و مادر برایم آورد که چند روز پیش دزدی الاغ پدرم را دزدیده و پدر نگران حال

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

دوست بازنشسته‌ای تعریف می‌کرد:جهت اعتراض به کمبودهامون جلوی مجلس شورای اسلامی تجمع کردیم ، تا ساعت ۱۱ دیدیم هیچ خبری نشده، اصلاً به ما توجه‌ای نمی‌کنند، کاری هم با ما ندارند. نه به حرف‌هامون گوش میدن، نه ما رو متفرق می‌کنند و از اتفاق چند کتری بزرگ چای همراه با لیوان یکبار مصرف به ما

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند: ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد.یکی از آنها گفت: نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود. خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت: خواجه نظام

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم. ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم. می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

ادیسون در سنبن پیری پس از اختراع چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که در ساختمان بزرگی قرارداشت، هزینه می کرد. این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
مطالب وبسایت, وبلاگ داستان کوتاه آموزنده

گردآوری داستان کوتاه آموزنده

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.می‌گویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند. وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر می‌شدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می‌کرد. بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ‫ولی از سرما یخ

پیمایش به بالا