نمونه اشعار زیبا از ملک الشعرای بهار/26

منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه
پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه
عشقش سپه کشید به تاراج صبر من
آن‌گه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه
جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم
پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه
این درد و این بلا به من از چشم من رسید
چشمم گناه کرد و دلم سوخت بی‌گناه
ای دل! مرا بحل کن، وی دیده! خون گری
چندان که راه بازشناسی همی ز چاه
بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر
بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه
ای دل! تو نیز بی‌گنهی نیستی از آنک
از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه
گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی
چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه
گر علتیت نیست، چرا در زمان بری
در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه؟
ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج
این است حد آن که ندارد ادب نگاه
چون بنده گشت جاهل و خودکام و بی‌ادب
او را ادب کنند به زندان پادشاه


خورشید برکشید سر از بارهٔ بره
ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره
اسفندماه رخت برون برد از این دیار
هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره
در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید
ز اسپید رود تا لب رود محمره
بلبل سرودخوان شد و قمری ترانه‌گوی
از رود سند تا بر دریای مرمره
وز شام تا به بام ز بالای شاخسار
آید به گوش بانگ شباهنگ و زنجره
یک بیت را مدام مکرر همی کنند
بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره
بی‌لطف نیست نیز به شبهای ماهتاب
آوای غوک ماده و نر، وآن مناظره
خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب
پاکیزه جامه‌ای است بدآوازه کشکره
لاله بریده روی خود از جهل و کودکی
تا همچو کودکان به کف آورده استره
خورشید گه عیان شود از ابر و گه نهان
چون جنگیی که رخ بنماید ز کنگره
رعد از فراز بام تو گویی مگر ز بند
دیوی بجسته از پی هول و مخاطره
برخیز و می بیار، که از لشکر غمان
نه میمنه به جای بمانم، نه میسره
غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین
می کار این سه را کند از طبع یکسره
یاران درون دایرهٔ عیش و عشرت‌اند
تنها منم نشسته ز بیرون دایره
بر قبر عزت و شرف خود نشسته‌ام
چون قاریی که هست نگهبان مقبره
ری شهر مسخره است، از آنم نمی‌خرند
زیرا که مسخره است خریدار مسخره
این قوم کودک‌اند و نخواهند جز قریب
کودک فریب خواهد و رقاص دایره
کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند
جز در تصورات و خیالات منکره

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا