نمونه اشعار زیبا از فرخی سیستانی/42

جشن سده و سال نو و ماه محرم
فرخنده کناد ایزد بر خسرو عالم
شاهنشه گیتی ملک عالم مسعود
کاین نام بدین معنی او راست مسلم
از دیدن او چشم جهان گردد روشن
وز گفتن نامش دل و جان گردد خرم
از دیدن او سیر نگردد دل نظار
زانست که نظار همی‌نگسلد از هم
کس نیست به گیتی که برو شیفته دل نیست
دلها به خوی نیک ربوده‌ست نه ز استم
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم
شاهی که بدین سکهٔ او بر گه شاهی
خود نیست چنو از گه او تا گه آدم
بگذشت به قدر و شرف از جم و فریدون
این بود همه نهمت سلطان معظم
ای خسرو غازی پدر شاه کجایی
تا تخت پسر بینی بر جایگه جم
گرد آمده بر درگه او از پی خدمت
صد شاه چو کیخسرو، صد شیر چو رستم
از عدل و ز انصاف جهان را همه هموار
چون باغ ارم کرده و چون بیت محرم
بی رنج به تدبیر همی‌دارد گیتی
چونانکه جهان را جم می‌داشت به خاتم
نام تو بدو زنده و در خانهٔ تو سور
در خانهٔ بدخواه تو صد شیون و ماتم
فرمان تو و طاعت و رای تو نگه داشت
بیرون نشد از طاعت و رای تو به یک دم
هرکس که ترا خدمت کرده ست بر او
چون جان گرانمایه عزیزست و مکرم
آن را که برآوردهٔ تو بود برآورد
وز جملهٔ یاران دگر کرد مقدم
آنان که جوانند پسر خواند و برادر
پیران و بزرگان سپه را پدر و عم
آن ملک و ولایت که ز تو یافت همه داد
وان ملک و ولایت که بگیرد بدهد هم
با این هنر و مردی و با این دل و بازو
او را به جهان ملک و ولایت نبود کم
همواره روان تو ازو باشد خوشنود
وین مملکت راست نگیرد به کفش خم
بر دولت و اقبال بناز ای شه گیتی
از این کرم ایزد کت کرد مکرم
آن کس که چو مسعود خلف دارد و وارث
زیبد که مر او را به دو گیتی نبود غم
از برکت او دولت تو گشت پدیدار
از پای سماعیل پدید آمد زمزم
در چهرهٔ او روزبهی بود پدیدار
در ابر گرانبار پدیدار بود نم
کس را به جهان چون پسر تو پسری نیست
آهو بچه کی باشد چون بچهٔ ضیغم؟
شیران و بر از شیران چون تیغ بر آهیخت
باشند به چشمش همه با گور رمارم
شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی
از بیم شود موی برو افعی و ارقم
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم
هم بکشد و هم زنده کند خشمش و جودش
آن موسی عمران بود، این عیسی مریم
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم
جشن سده در مجلس آراستهٔ تو
با شادی چون زیر همی‌سازد با بم
جشن سده را رسم نگهداشتی ای شاه
آتش به تخش بردی از خانهٔ چارم
چون آتش سوزنده بیفروزد و آتش
آن یک رخ ساقی و دگر جام دمادم
می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی
می خوردن تو مدحت و آن دگران ذم
روی تو و رخسار بداندیش چو گل باد
آن تو ز می ، وان بداندیش تو از دم
دست تو به سیکی و به زلفی که ازو دست
چون مخزنهٔ مشک فروشان شود از شم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا