نمونه اشعار زیبا از مهدی اخوان ثالث/29

۱
همچو دیوی سهمگین در خواب
پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
درکنار برکهٔ آرام
اوفتاده صخره‌ای پوشیده از گلسنگ
کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
سوی دیگر بیشهٔ انبوه
همچو روح عرصهٔ شطرنج
در همان لحظهٔ شکست سخت ، چون پیروزی دشوار
لحظهٔ ژرف نجیب دلکش بغرنج
سوی دیگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز
گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش می‌خواند
با صدایی چون بلور آبی روشن
غوکهای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می‌خواندند
با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
خرد می‌گشت آن بلوری شمش
زیر آن آوار
باز خامش بود
پهنهٔ سیمابگون برکهٔ هموار
عصر بود و آفتاب زرد کجتابی
برکه بود و بیشه بود و آسمان باز
برکه چون عهدی که با انکار
در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
بیشه چون نقشی
کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود
۲
من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته
در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می‌کردم
تکیه داده بر ستبر صخرهٔ ساحل
با بلورین دشت صیقل خوردهٔ آرام
راز می‌کردم
می‌فشاندم گاه بی قصدی
در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود
و زلال سادهٔ آیینه وارش را
با کدورت یار می‌کردم
و بدین اندیشه لختی می‌سپردم دل
که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می‌کردم
بیشه کم کم در کنار برکه می‌خوابید
و آفتاب زرد و نارنجی
جون ترنجی پیر و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر می‌تابید
عصر تنگی بود
و مرا با خویشتن گویی
خوش خوشک آهنگ جنگی بود
من نمی‌دانم کدامین دیو
به نهانگاه کدامین بیشهٔ افسون
در کنار برکهٔ جادو ، پرم در آتش افکنده ست
لیک می‌دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه کنده ست
۳
خوابگرد قصه‌های شوم وحشتناک را مانم
قصه‌هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات
پیچ و خمهاشان بسی آفات رایی‌ات
سوی بس پس کوچه‌ها رانده
کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده
با غرور تشنهٔ مجروح
با تواضع‌های نادلخواه
نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم
روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
می‌سپارم زیر پای لحظه‌های پست
لحظه‌های مست ، یا هشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو چنگی سکه‌های از رواج افتاده و تیره
می‌کنم پرتاب
پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
غرقه در سردی و خاموشی
خوابگرد قصه‌های بی سرانجام
قصه‌هایی با فضای تیره و غمگین
و هوای گند و گرد آلود
کوچه‌ها بن بست
راه‌ها مسدود
۴
در شب قطبی
این سحر گم کردهٔ بی کوکب قطبی
در شب جاوید
زی شبستان غریب من
نقبی از زندان به کشتنگاه
برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
از خزان جاودان بیشهٔ خورشید

سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که می‌آمد خبر داد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزهٔ بهاران
گل و سبزهٔ بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمی‌گوید پلنگ پیر مغرور
که پیروزید از ره، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله‌ای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایهٔ ابر است، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم

پیمایش به بالا