جادهی اصفهان ـ تهران
فایدهای ندارد. دیگر طاقتم طاق شده. راننده هم از جادهای آمده که حالاحالاها هیچ پمپ بنزین و مسجد و رستورانی سر راهمان نیست. بالاخره تصمیمم را میگیرم. بلند میشوم و از آن آخر میروم جلو. سرم را پایین میبرم و آرام، جوری که کس دیگری نشنود، در گوش راننده میگویم:
ـ خسته نباشید. ببخشید، میشه این کنارا یه جایی چند لحظه بایستین؟ آخه من باید برم دستشویی.
راننده سرش را بالا میآورد و از توی آینه اول چند لحظهای به من خیره میشود و بعد با صدای بلند میپرسد:
ـ حساب جاریه یا پس انداز؟!
از خجالت سرخ شدهام. مثلاً آرام گفته بودم که کسی نفهمد.
ـ نه جاریه. زود مییام.
یکهو میزند کنار و همانجا توقف میکند. همانطور که پیاده میشوم صدای فریادش را میشنوم:
ـ آقا! اگه کس دیگهای هم شاش داره، همینجا پیاده شه، کارشو بکنه! دیگه تا قم توقف نداریما!