شرابي رنگشو ريخت روي شونه هاش .
چشاي مرد از حدقه زد بيرون و دوباره حالت گيجي بهش دست داد .
زن مانتوشو هم درآورد .
يه بلوز يقه باز قرمز رنگ و يه دامن کوتاه مشکي …
آب دهن مرد ناخود آگاه از کناره دهن گشادش آويزون شد .
اصلا نمي تونست چشم از گردن و سينه سفيد زن برداره .
صحنه اي که توي عمرش هيچوقت ديگه … حتي توي فيلما هم نديده بود .
با خودش گفت .. شايد من مردم و اينجا هم بهشته و اين يارو هم حورالعينه .
زن از پله ها رفت در حاليکه از پله ها بالا مي رفت برگشت به طرفشو و گفت :
- نمياي ؟
مرد از جا کنده شد و دنبال زن حرکت کرد .
چشماش از پشت اندام زن رو حريصانه ديد مي زد .
زن مثه کبک خرامان آروم و با طمانينه و با بيشترين قر و اطواري که مي تونست حرکت مي کرد .
و مرد مثه يه تيکه آهن که دنبال آهن ربا روي زمين کشيده ميشه دنبال زن کشيده مي شد .
اندام زن گوشتالود و برجسته بود .
و مرد آرزو مي کرد کاش يه دوربين هندي کم داشت و مي تونست اين صحنه رو فيلمبرداري کنه و بعدا سر فرصت با دقت بيشتري سير سير نگاه کنه .
زن در يه اتاق رو باز کرد . - برو تو .
مثه يه سگ حرف گوش کن رفت توي اتاق .
يه اتاق بزرگ … با يه کاناپه.
اتاق خالي بود و دورتا دورش پارچه سفيد رنگي خود نمايي مي کرد .
زن ميون چار چوب در ايستاد . - لباساتو در بيار … من چند لحظه ديگه بر مي گردم .
مرد يهو به خودش اومد . - ببخشيد خانوم .. من قبلش ميشه يه حموم برم ؟
زن در حاليکه جلوي خنده شو گرفته بود با عشوه گفت : - نه … اصلا .. همينطوري خيلي بهتره .
در اتاق بسته شد و مرد موند و کاناپه . - آخ جوووون … اکبر شاسکول کجايي که ببيني حسن سوسک چه کسي رو تور زده .
خودشم هنوز باورش نمي شد .
لباسشو در آورد .
تن پشمالو و کثيفش رو که ديد ترسيد که نکنه يارو پشيمون بشه .
ولي باز با خودش گفت .. طرف از همين من خوشش اومده .
به دور و برش نگاه کرد .
نه جالباسي نه گيره اي .
از اين تعجب مي کرد که چرا اونجا يه تخت نيست …
به نظرش کاناپه جاي مناسبي براي اون کار نبود . - شايد اين بالا شهريا مدشون اينجوريه … لباساي کثيفشو يه گوشه اتاق قايم کرد و با شورت چرک وسياش وسط اتاق واستاد .
قلبش از زير يه لايه نازک پوست تاپ و توپ مي زد و منتظر بود ببينه بعدش چي ميشه .
يهو دستگيره در آروم چرخيد و ….
زن ؛ در حاليکه دست يک دختر کوچيک رو گرفته بود وارد اتاق شد .
مرد گدا تعجب کرد و با خودش گفت : - اِ اِ اِ … اينجوري که خيلي خيطه … ديگه بچه شو واسه چي آورده آخه … نکنه مدلشون اينجوريه .
دختر کوچول با چشاي درشتش با وحشت به مرد نگاه ميکرد .
زن رو به دختر کرد و گفت : - ببين عزيزم .. اين آقا رو خوب نگاه کن … اگه تو هم حرف مامانت رو گوش ندي و صبحونه و نهارتو خوب نخوري اين شکلي مي شي … مي خواي اين شکلي بشي ؟
يهو بغض دخترک شکست و در حاليکه خودشو توي بغل زن مينداخت گريه کنون گفت : نه .. نه .. من مي ترسم .
زن با لبخندي کنار لبش گفت : - پس غذاتو به موقع و درست و حسابي مي خوري ديگه …. آره ماماني ؟
دختر که ديگه روشو به سمت مرد برنمي گردوند گفت : - آره مامان جون … قول مي دم … همه شو مي خورم .
- قول مردونه .
- آره قول بابا دونه .
- حالا يه بوس به مامان بده عزيز دلم .
تموم اين صحنه ها مثه يه فيلم دراماتيک از جلوي چشماي از حدقه بيرون زده مرد گدا رد شد .
آب دهنشو نمي تونست قورت بده .
اون يه ذره غرور و حيثيتي هم که داشت جلوي يه زن و يه … بچه … خرد و خمير شده بود .
بدتر ازون نقش بر آب شدن تموم فکر و خيالاي روياگونه اش بود که حالا تبديل شده بود به يه کابوس کمدي . - آقا .. شما مي تونيد لباستونو بپوشيد .
توي دست دراز شده زن که سعي مي کرد تا مي تونه خودشو از مرد دور نگه داره ده تا برگ سبز اسکناس مي درخشيد .
مرد نمي تونست تکون بخوره …. خشکش زده بود .
ذهنش نمي تونست تموم اتفاقات پيش اومده رو حلاجي کنه .
دستش ناخود آگاه دراز شد و طبق عادت شغليش پول رو گرفت .
زن رفت بيرون .
مرد لباساشو در حاليکه توي يه شوک شديد بود پوشيد .
اون ذره هاي جوهره مردانگي و غرورش داشت خفش مي کرد .
چند لحظه بعد مرد توسط پيشخدمت به بيرون از خونه هدايت شد .. خيلي محترمانه و متشخص مابانه .
و يکساعت بعد در حاليکه دختر کوچولو داشت با ولع مارمالاد کيوي و کيک سيب با ژله توت فرنگي مي خورد جسد مرد گدا که با آمپول هوا خودکشي کرده بود کنار خيابون دراز به دراز پهن شده بود .
ده تا اسکناس هزاري مچاله شده توي مشت مرد خودنمايي مي کرد .
خدا رحمتش کنه