گیتاریستِ دوره گردی بود که صد سال پیش در فلورانس عاشقِ دختر اشراف زادهای شد .
دختره واسه اینکه پسره رو دس به سر کنه بهش گفت اگه واقعا منو دوس داری
باید هفتاد شبانه روز بشینی پشتِ پنجره اتاقم گیتار بزنی.
پسره هم نشست و شروع کرد به آهنگ زدن. یه شب دو شب و…
دختره کم کم به پسره عادت کرد و کم کم عاشقش شد.
دیگه اونم نمیخوابید همش گوش میداد و منتظر بود که روز هفتادم بشه.
پسره میزد و میزد تا شب ۶۹هم. یهو صدا قطع شد. پسره رفت. برای همیشه….
خودم هم موندم آخر این داستان چرا اینقدر یخه !!

