برده داری را برده ای بود و خود خوراک پست می خورد و برده را پست تر می خورانید.
برده از این حال سرباز زد و از صاحب خویش خواست تا او را بفروشد و فروخت.
دیگری او را خرید که خود سبوس می خورد او را نیز می خوراند.
برده از او نیز خواست تا وی را بفروشد و چنین شد.
مالک تازه خود چیزی نمی خورد و سر او را تراشید و شب او را می نشاند و چراغ بر فرقش می گذاشت و از وی به جای چراغ دان استفاده می کرد.
اما این بار برده ماند
و تقاضای فروش نکرد ، تا برده فروشی او را گفت:
چه چیز تو را به ماندن نزد این مالک وا داشته است؟
گفت: از آن می ترسم که دیگری مرا بخرد و فتیله در چشمم کند و به جای چراغ بکار گیرد…