روزی که
دانش لب آب زندگی می کرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر می کرد.
با نبض درخت ، نبض او می زد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
می خوابید.
نزدیک طلوع ترس، بیدار
می شد.
اما گاهی
آواز غریب رشد
در مفصل ترد لذت
می پیچید.
زانوی عروج
خاکی می شد.
آن وقت
انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه
تنها می ماند.
سهراب سپهری
1
2
3
زندگی را با چشمانی باز و قلبی پر از شگفتزیستی و شفقت به تماشا بنشینید. در این جهان پر از راز و زیبایی، جایی که پرندگان با بالهای رنگارنگشان آسمان را زینت میدهند و درختان با برگهای سبزشان هوا را با عطر شادابی پر میکنند، حیوانات نیز نقش مهمی در این نمایش زندگی ایفا میکنند.
آنها با چهرههای بیتظاهر و دلهای بیریا، زیبایی و تنوع این جهان را دو چندان میکنند. گنجشکهای کوچک با ترانههایشان صبح را نوازش میکنند، سگها با وفاداریشان دلها را گرم میکنند و گربهها با حرکات موزونشان خنده را به لبها میآورند.
در این دنیا پر از شگفتیها، هر کدام از این موجودات، بخشی از یک پازل بزرگ را تشکیل میدهند. آنها نه تنها به تنوع природی میافزایند، بلکه با رفتارها و واکنشهایشان، ما را وادار به اندیشیدن به نقش خودمان در این جهان میکنند.