گردآوری بهترین داستان های کوتاه آموزنده

خانم جان میگفت قدیما زمستوناش مثل الان نبود ، وقتی برف میومد چند روز پشت هم می بارید و می بارید گاهی صبح که میشد در حیاط از برفی که پشتش بود باز نمیشد ..

خلاصه یه شب برامون مهمون اومد اون وقتا اینجوری نبود که تو هر اتاقی بخاری و شوفاژ باشه

یه بخاری تو یه اتاق بود همه اونجا میخوابیدن ..

خلاصه تعریف میکرد که بعد از شام به شوهرم گفتم : آقایِ ” موحد” رو کجا بخوابونیم ؟

شوهرمم گفت : جاش رو بنداز جلو بخاری همون قسمتی که هر شب خودمون میخوابیم و ما هم این سرِ اتاق میخوابیم..

خلاصه خانم جون میگه همین کار رو کردیم تا اینکه نصف شب رفتم دستشویی و وقتی برگشتم گیج بودم طبق عادت رفتم اون قسمتی که همیشه میخو ابیدیم ینی زیر لحافِ مهمون و در گوشِ آقای ” موحد ” گفتم ای مرد پاشو ببین چه برفی میاد این مهمون حالا حالا موندگاره !!

که آقای “موحد ” سرش رو از زیر لحاف بیرون آورد و گفت : پاشو برو پیش آقاتون بخواب نگران نباش فردا سنگ از آسمون بباره میرم !

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا