داستان کوتاه آموزنده_90

پسر بچه ای می خواست خدا را ملاقات کند . او فکر کرد خدا در دوردست زندگی می کند و بنابراین سفر درازی در پیش دارد . چمدان خود را بست و راهی سفر شد .
پسر بچه در راه با پیره زنی را ملاقات کرد . پیرزن در پارک نشسته بود و به کبوتر ها نگاه می کرد . پسر بچه کنا او نشت و چمدانش را باز کرد . از درون چمدانش نوشابه ای را بیرون آورد و خواست آن را بنوشد که دید پیرزن نگاهش می کند . برای هیمن نوشابه خود را به پیرزن تعارف کرد .
پیرزن نیز با سپاسگاری فراوان پذیرفت و به پسر بچه لبخند زد . لبخندش به قدری زیبا بود که پسر بچه تصمیم گرفت دوباره آن را ببیند . بنابراین کیک خود را هم به پیرزن داد . بار دیگر لبخند بر لبان پیرزن نقش بست . پسر بچه شادمان شد . آن دو تمام عصر را آنجا نشستند خوردند و خندیدند اما هرگز کلمه ای نگفتند .
هوا تاریک شد پسر بچه تازه فهمید که چقدر خسته است بنابراین تصمیم گرفت به خانه برود . اما چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت و پیرزن را بغل کرد . پیرزن چنان لبخندی زد که پسر بچه تا به حال در عمرش ندیده بود . پسر بچه که به خانه رسید مادرش از چهره شاد . خندان او متعجب شد . برای هیمن پرسید : چه چیزی تو ار این قدر امروز خوشحال کرده است ؟ پسر جواب داد من با خدا غذا خوردم اما بیش از ایمکه مادرش چیزی بگوید ادامه داد : می دانی چیه ! او زیباترین لبخندی که در عمرم دیده بودم به من زد .
از آن سو پیرزن در حالی که سرشار از شادمانی بود به خانه اش بازگشت . پسرش که از آرامش خاطر مادرش متعجب شده بود پرسید : مادر چه چیزی تو ار امروز این قدر خوشحال کرده ؟ پیرزن پاسخ داد : من با خدا غذا خوردم . ام پیش از آن که پسرش چیزی بگوید ادامه داد : می دانی ! او جوان تر از آن بود که من فکرش را می کردم .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا