داستان کوتاه آموزنده_234

شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی
شعرگان : وبلاگ رسمی قاسم کریمی

زمان
در جزیره ایی زیبا تمام حواس زندگی می کردن.
شادی…غم…غرور…عشق و…
روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند . چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره کاملا به زیر آب فرو می رفت.. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
غرور گفت: ((نه. من نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف می کنی))
غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم.
غم با صدای حزن آلودی گفت(آه…عشق.من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم.
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.
اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می امد و عشق دیگر نا امید شده بود که نا گهان صدای سالخورده ای گفت(بیا عشق من تو را خواهم برد)
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیر مرد را بپرسد.و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کردند. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که نجاتش داده چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد عالمی رفت و از او پرسید (آن پیر مرد که بود؟)
عالم پاسخ داد(زمان)
عشق با تعجب گفت(زمان؟؟ اما چرا او به من کمک کرد؟!)
عالم لبخندی زد و گفت:زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است….!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا