میلیونری که با ابتلا به یک بیماری چشمی نادر روزگارش سیاه شده بود، به پزشک هایزیادی مراجعه کرد اما دوا و درمان هیچ افاقه ای نکرد و برعکس بیماری اش شدیدتر می شد. به تدریج کاملا ناامید شده بود و در خانه اش به انتظار مرگ نشسته بود. روزی شنید راهب پیری در شهر هست که می تواند بیماری های سخت را معالجه کند. بی درنگ به سراغ او فرستاد.
راهب آمد و پس از معاینه دقیق میلیونر، به او گفت: تا زمانی که بیمار هستید فقط می توانید به چیزهای سبزرنگ نگاه کنید. هر رنگ دیگری به چشمانتان آسیب خواهد رساند.
پس از رفتن راهب، مرد ثروتمند به خدمتکارانش دستور داد که مقدار زیادی رنگ سبز بخرند و هر چیزی را که در جلوی چشم او است، سبز رنگ کنند.
چند هفته بعد، راهب بار دیگر پیش بیمار خود آمد و با تعجب دریافت که همه چیز در خانه مرد ثروتمند به رنگ سبز در آمده است. خدمتکاران مرد وقتی چشمشان به راهب افتاد او را گرفتند و می خواستند او را در بشکه رنگ سبز بیندازند. چون راهب در آن روز لباس قرمز رنگ پوشیده بود!
راهب با خنده ای تلخ از مرد ثروتمند که در داخل اتاق سبزرنگش پنهان شده بود، پرسید: آقا مگر می توانید همه چیز را در دنیا به رنگ سبز در بیاورید؟
مرد ثروتمند آهی کشید و گفت: می دانم که نمی توانم، اما چه کار کنم، شما خودتان گفتیدفقط باید به چیزهای سبز رنگ نگاه کنم.
راهب جواب داد: خوب، برای این کار فقط به چند سکه نیاز دارید. این همه اسلحه و خدمتکار و محافظ و رنگ سبز لازم نیست.
مرد با تعجب فریاد زد: چند سکه؟ لطفا بگویید چه کار باید بکنم؟
راهب با خونسردی گفت: بروید سر خیابان و یک عینک با شیشه های سبز رنگ بخرید. در زندگی همه ما پیش آمدهای زیادی وجود داشته که ظاهرا خیلی سخت بوده اند. اما یک لحظه با خونسردی فکر کنید ببینید تمام چیزی که احتیاج داشته اید، یک عینک سبزرنگ نبوده است؟