داستان کوتاه و آموزنده_بخش_14

يكي بود ، يكي نبود، چهار شمع به آهستگي مي سوختند و در محيط آرامي صداي صحبت آن ها به گوش مي رسيد.

شمعاول گفت: “من «صلح و آرامش» هستم، اما هيچ كسي نمي تواند شعله مرا روشن نگه دارد. من باور دارم كه به زودي مي ميرم.” سپس شعله «صلح و آرامش» ضعيف شد و به كلي خاموششد.

شمع دوم گفت: “من «ايمان» هستم. براي بيشتر آدم ها، ديگر در زندگي ضرورينيستم. پس دليلي وجود ندارد كه روشن بمانم.” سپس با وزش نسيم ملايمي، «ايمان» نيزخاموش شد.

شمع سوم با ناراحتي گفت: “من «عشق» هستم ولي توانايي آن را ندارمكه ديگر روشن بمان. انسان ها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده اند و اهميت مرادرك نمي كنند. آن ها حتي فراموش كرده اند كه به نزديك ترين كسان خود عشق بورزند.” طولي نكشيد كه «عشق» نيز خاموش شد.

ناگهان كودكي وارد اتاق شد و سه شمعخاموش را ديد. چرا شما خاموش شده ايد؟ شما قاعدتا بايد تا آخر روشن بمانيد. سپسشروع به گريه كرد. آنگاه شمع چهارم گفت: “نگران نباش تا زماني كه من وجود دارم مامي توانيم بقيه شمع ها را دوباره روشن كنيم. من «اميد» هستم!”

کودکبا چشماني كه از اشك شوق مي درخشيد، شمع «اميد» را برداشت و بقيه شمع ها راروشن كرد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا