داستان کوتاه آموزنده_بخش_5

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:

  • غمگینی؟
  • نه.
  • مطمئنی؟
  • نه.
  • چرا گریه می کنی؟
  • دوستام منو دوست ندارن.
  • چرا؟
  • چون قشنگ نیستم
  • قبلا اینو به تو گفتن؟
  • نه.
  • ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
  • راست می گی؟
  • از ته قلبم آره
    دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
    چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت…!!!!

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا